کد مطلب:140488 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:119

فرار نمودن پسران جعفر طیار از اردوی کفرآئین عمر بن سعد
دیگر از وقایع شب یازدهم گریختن پسران جناب جعفر طیار است از اردوی كفرآئین عمر بن سعد ملعون، مرحوم علیین و ساده علامه مجلسی در كتاب بحار از مناقب ابن شهرآشوب نقل می كند كه محمد بن یحیی دهلی گفت:

پس از آنكه در زمین كربلاء سلطان دین را شهید نمودند و عیال و اطفال او را اسیر كردند غیر از امام سجاد علیه السلام تنها دو پسر قمرمنظر از فرزندان جناب طیار در اردوی كیوان شكوه امام همام علیه السلام باقی ماندند كه در زمره اهل بیت ایشان نیز اسیر شدند و در آن هنگامه و غوغا كه لشگر دون صفت و فرومایه عمر سعد ملعون در فكر غارت خیام و تاراج لباس بانوان با احترام بودند و هر كسی به بلاء و محنتی مبتلاء بود این دو طفل به نام های ابراهیم و محمد كه در سن هفت و هشت بودند چاره ای غیر از فرار كردن ندیده لذا باتفاق هم روی به بیابان نهاده از قضا روی به كوفه آوردند و پس از طی مسافتی به كنار آبی رسیدند، در سر آب زنی آب بر می داشت، زن چشمش به رخسار دل آرای دو طفل افتاد مات و مبهوت ایشان شد و ساعتی به آنها نگریست سپس پرسید: شما سرو بوستان كیستید و چرا می لرزید و چشمهایتان اشگبار است؟ مشگل خود را به من بگوئید شاید بتوانم شما را كمك كنم.

آن دو طفل با صدائی لرزان و حزین گفتند: ای مادر ما از اولاد جناب جعفر طیار بوده كه همراه سلطان حجاز حضرت حسین بن علی علیهماالسلام به كربلاء آمدیم و تا دیشب در كربلاء بودیم و از میان لشگر فرار كردیم و اكنون به اینجا رسیده ایم.

آن زن گفت: افسوس كه شوهرم از دشمنان اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله است و به جنگ حسین بن علی علیهماالسلام رفته اگر خوف آمدنش را نمی داشتم حتما شما را به منزل می بردم و پذیرائی می كردم اما می ترسم كه آن ناپاك بیاید و شما را ببیند و


آزار برساند.

آن طفلان دل شكسته و پریشان خاطر گفتند: مادر بسیار درمانده شده ایم خوف داریم كه گرفتار بی رحمان شویم و بر كوچكی ما رحم نكرده و هلاكمان كنند بیا تو امشب ما طفلان رنج دیده را به خانه ات ببر و در پناه خود بدار امیدواریم امشب شوهرت نیاید علی الصباح از پیش تو خواهیم رفت.

آن زن دلش بر احوال ایشان سوخت، گفت بیائید تا بخانه رویم، آن دو نونهال مسرور شده و همراه آن زن به خانه اش رفتند، زن آن دو را وارد منزل نمود ابتداء دست و روی ایشان را شست و در اطاقی نیكو نشاند، طعام برایشان آورد آن دو غریب فرمودند:

مادر حاجتی به طعام نیست فقط سجاده ای بیاور تا روی آن نماز كنیم.

زن رفت و سجاده آورد و آن دو نونهال پهلوی هم ایستاده و نمازهای قضای خود را بجا آورده و شكر الهی نمودند.

سپس آن زن بستر آورد و گشود و ایشان را تكلیف به خواب نمود و رفت.

محمد كه برادر كوچكتر بود به ابراهیم كه بزرگتر بود گفت: برادر جان مرا در بغل بگیر و ببوی گمان می برم كه امشب، شب آخر عمر من باشد و صبح را نخواهم دید

شعر



دلم افتاده یك شوری كه گویا از جهان سیرم

اجل كرده خیر امشب مرا فردا كه می میرم



مرا گر دوست می داری ز رویم توشه بردار

تو خرم باش در دنیا كه من از عمر دلگیرم